حضرت عباس بن علی (ع)، مشهور به ابوالفضل و قمر بنیهاشم، پسر علی بن ابیطالب (ع) و امالبنین (س) و برادر کوچکتر حسین بن علی (ع) است. شهرت و محبوبیت او نزد مسلمانان به ویژه شیعیان بیشتر به خاطر شجاعت و همچنین وفاداریش نسبت به حسین بن علی در نبرد کربلا میباشد. در دهم محرم (عاشورا) به گونهای قهرمانانه و با شجاعتی مثال زدنی، در زمانی که برای آوردن آب رفته بود، شهادت رسید.
در مورد فضائل و جایگاه معنوی ایشان مطالب بسیاری نقل است که در این مقاله به این موضوع بر اساس کتاب «سیری در تاریخ پیامبر اکرم (ص)» اثر آیت الله سید محمد محسن حسینی طهرانی میپردازیم.
در جلد 2 کتاب «سیری در تاریخ پیامبر اکرم (ص)» آمده است:
امّا آن کسی که در این میان، یگانه انسان راستین و متحقّق به اطاعت و عبودیّتِ از سیّدالشّهدا بود، همین حضرت ابوالفضل العبّاس بود. مگر ما می توانیم جریان حضرت ابوالفضل را بفهمیم؟! آن وقت بعضی از افراد، حضرت ابوالفضل را در حدّ یک انسان معمولی می آورند! لکن امام سجّاد علیه السّلام می گوید:
حضرت ابوالفضل مقامی دارد که اوّلین و آخرین به گرد او نمی رسند و اصلاً نمی فهمند کجاست!
ببین تفاوت ره از کجا تا کجاست! بینش امام سجّاد علیه السّلام کجاست و بینش آن آقا کجاست که می گوید: «حضرت ابوالفضل هم مثل یکی از ما است!» بعضی هم می گویند: «ای حسین، اگر تو در کربلا یک علی اکبر دادی، ما هزاران علی اکبر دادیم!» حضرت علی اکبر با همین افراد عادی یکی است؟! فرهنگ جامعۀ ما این طوری ساخته شده است!
صحبت ما راجع به سنّت بود، و باید بدانید که مسائل در چه حولی پیش میرود؛ سنّت از کجا نشئت میگیرد و در چه موقعیّتی قوام پیدا میکند.
در تاریخ مطالعه می کردم و دیدم که یکی از علمای نجف راجع به حضرت ابوالفضل حکایت شیرین و جالبی نقل می کند:
یک شب جمعه در خواب دیدم که در حرم حضرت سیّدالشّهدا علیه السّلام هستم و پیغمبر اکرم در آن حرم حضور دارند و امیرالمؤمنین علیه السّلام نیز حاضر شدند و همه به زیارت سیّدالشّهدا آمده بودند، ملائکه هم اطراف و اکناف این ارواح مقدّسه را گرفته بودند و دائماً در حال حرکت و گردش بودند و یک عدّه میرفتند و عدّهای دیگر به زیارت میآمدند.
من جلو آمدم تا نزدیک پیغمبر رسیدم، در این موقع دیدم که قاصدی از جانب حضرت ابوالفضل در حرم سیّدالشّهدا علیه السّلام پیش پیغمبر آمد که: «یا رسول الله، ابوالفضل از شما تقاضایی دارد!»
ـ: «تقاضایش چیست؟»
ـ: «میگوید: فلانجوان از آلکُبّه از دنیا رفته است و مادرش آمده و به ما ملتجی شده است و شفای فرزندش را میخواهد!»
حضرت رو به آن قاصد کردند و فرمودند: «عمر این جوان تمام است و ما نمیتوانیم برگردانیم! برو و پیغام من را برسان!»
قاصد برگشت و برای مرتبۀ دوّم قاصد دیگری آمد که: «ابوالفضل تقاضایی دارد!»
ـ: «تقاضایش چیست؟»
ـ: «میگوید: آن مادر آمده و به ما ملتجی شده است و ما را رها نمیکند و شفای فرزندش را میخواهد!»
حضرت فرمودند: «من گفتم عمر این جوان دیگر بهسر آمده و پروندۀ حیاتش دیگر ختم شده و کارش تمام است!»
قاصد برگشت! در مرتبۀ سوّم خود حضرت ابوالفضل آمد و خدمت پیغمبر رسید و عرض کرد: «یا رسول الله، دو بار قاصد ما را برگرداندی!»
حضرت فرمودند: «من گفتم که این عمرش تمام است!»
دیگر حضرت ابوالفضل حرفی نزد، فقط یک چیزی گفت که رسول خدا دیگر نتوانست حرف بزند، عرض کرد: «عیبی ندارد، ما برمی گردیم؛ ولی من یک تقاضا دارم، و تقاضای من این است که از خدا بخواهید که این عنوان باب الحوائج را از من بردارد!»
دیدم در اینموقع خطاب آمد: «ای حبیب من! ای رسول خدا! به عبّاس ما بگو که ما این لقب را از او برنمیداریم!»
از خواب بیدار شدم و به سمت منازل آلکُبّه حرکت کردم و دیدم صدای شیون و زاری بلند است؛ گفتم: «چه خبر است؟» گفتند: «جوانی از دنیا رفته است و صدای گریه برای آنها است!» گفتم: «راحت باشید؛ حضرت ابوالفضل شفایش داده است!» در همان حال که من آنجا بودم، یک دفعه دیدم جوان بلند شد و حرکت کرد!
آن وقت این ابوالفضل مثل بقیّه است؟!